تقدیم به تمام عاشقان

به خدا عشق به رسوا شدنش می ارزد و به مجنون و به لیلا شدنش می ارزد

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 21
بازدید دیروز : 3
بازدید هفته : 25
بازدید ماه : 215
بازدید کل : 44130
تعداد مطالب : 577
تعداد نظرات : 279
تعداد آنلاین : 1

Alternative content



جامعه مجازي رازعشق

مژده                مژده
وبلاگ عاشقانه razeeshgh.loxblog .com  تبدیل به سایت شد
 سلام دوستان عزیز

جامعه مجازی راز عشق به امکانات بی نظیر در نوروز 91 راه اندازی شد

از امکانات این جامعه مجازی: چت خصوصی و چت روم پیشرفته، اشتکراک گذاری مطالب، موزیک، عکس و ویدیو، تالار گفتگو فوق پیشرفته، ايجاد آزمون و...

همین الان میتونید عضو جامعه مجازی ما شوید
razeeshgh.ir

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: جمعه 21 بهمن 1398برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

سلام بر عشق

 

 

 

 نازنینم سلام 

 

    تسلیم!!! امروز بار دیگر در برابر عشقت به زانو می افتم و سرم را پایین می اندازم به امید اینکه تو دستانم را بگیری و مرا بلند کنی و به امید آنکه وقتی سرم را بلند می‎کنم چشمان ناز و پاک تورا ببینم که مظهرست قداست و پاکی خداست.
 

  امروز دیگر باور دارم که کار من از کار گذشته و مدتها هم هست که گذشته.دیگر نمی خواهم در برابر عشقم مبارزه کنم زیرا شکستهای پی در پی به من آموخته که هیچ کس را یارای هماوردی با این پوریای‏ولی نیست.

  دیگر نمی خواهم خلاف جریان این رودخانه شنا کنم زیرا فهمیده‏ام که اگر تو بالای رودخانه نباشی هیچ شنایی برای رسیدن به آنجا کافی نیست.می‏خواهم در خلسه‏ی غریب و لذت بخش چسمانت گم شوم و خودم را به آب بسپارم ، چه اهمیت دارد که فرصتها در ساحل می‏گذرند و حتی چه اهمیت دارد که جریان مرا به تو را می‏رساند یا نه،همین که اندکی به تو نزدیک شوم نیز کافیست


ادامه مطلب
نويسنده: امید و آرزو تاريخ: پنج شنبه 7 بهمن 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

نامه ی یک مرد برای همسرش

براي همه لحظات جادويي متشكرم !

 

 متشكرم

براي همه وقت هايي كه مرا به خنده واداشتي.
براي همه وقت هايي كه به حرف هايم گوش دادي.
براي همه وقت هايي كه به من جرات و شهامت دادي.
براي همه وقت هايي كه مرا در آغوش گرفتي.
براي همه وقت هايي كه با من شريك شدي.
براي همه وقت هايي كه با من به گردش آمدي.
براي همه وقت هايي كه خواستي در كنارم باشي.
براي همه وقت هايي كه به من اعتماد كردي.
براي همه وقت هايي كه مرا تحسين كردي.
براي همه وقت هايي كه باعث راحتي و آسايش من بودي.
براي همه وقت هايي كه گفتي "دوستت دارم"
براي همه وقت هايي كه در فكر من بودي.
براي همه وقت هايي كه برايم شادي آوردي.
براي همه وقت هايي كه به تو احتياج داشتم و تو با من بودي.
براي همه وقت هايي كه دلتنگم بودي.
براي همه وقت هايي كه به من دلداري دادي.
براي همه وقت هايي كه در چشمانم نگريستي و صداي قلبم را شنيدي.

 


ادامه مطلب
نويسنده: امید و آرزو تاريخ: دو شنبه 27 دی 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

نامه توماس آتوی به باری

توماس آتوی، شاعر انگلیسی، این نامه را در خلال سال های ۱۶۷۸ و ۱۶۸۸ به خانم باری، بازگر تئاتر، نوشته است. باری در نمایشنامه های آتوی ایفای نقش می کرد اما توجهی به عشق واقعی او نداشت. آتوی در سن سی و چهار سالگی در فقر و تنگدستی و حسرت این عشق نافرجام از دنیا رفت.
اگر می توانستم تو را ببینم و قلبم به تپش نیفتد یا از دوری و فراقت درد نکشم، دیگری نیازی نبود تا از تو پوزش بخواهم که این گونه تجدید پیمان می کنم و می گویم که تو را بیش از سلامتی و خوشبختی در این دنیا و پس از آن دوست دارم.

هر کاری که می کنی بر افسون و زیباییت در چشم من می افزاید و گرچه هفت سال ملال آور در آرزوی وصل تو سختی کشیده ام و ناامیدانه در آتش حسد و حسرت سوخته ام، اما هر دقیقه که تو را می بینم باز هم مهر و افسون تازه ای در تو می یابم. بنگر که چقدر دوستت دارم و به خاطر تو چگونه حاضرم که دست به هر کار خطیری بزنم یا از هر موهبت چشم بپوشم.

 

اگر از آن من نباشی سیه روز می شوم. تنها دانستن اینکه کی زمان خوشبختی من فرا می رسد می تواند سال های آتی عمر مرا قابل تحمل سازد. یکی دو کلام آرام بخش به من بگو. در غیر این صورت دیگر هرگز به من نگاه نکن زیرا نمی توانم امتناع سرد تو را در پی نگاه گرمت تحمل کنم.

در این لحظه دلم برایت پر می زند و اگر نتوانم به تو برسم آرزو می کنم تا وقتی که دیگر هرگز نتوانم شکایتی بکنم همچنان مشتاق و پردرد بمانم.

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 26 مهر 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

نامه توماس آتوی به باری

توماس آتوی، شاعر انگلیسی، این نامه را در خلال سال های ۱۶۷۸ و ۱۶۸۸ به خانم باری، بازگر تئاتر، نوشته است. باری در نمایشنامه های آتوی ایفای نقش می کرد اما توجهی به عشق واقعی او نداشت. آتوی در سن سی و چهار سالگی در فقر و تنگدستی و حسرت این عشق نافرجام از دنیا رفت.
اگر می توانستم تو را ببینم و قلبم به تپش نیفتد یا از دوری و فراقت درد نکشم، دیگری نیازی نبود تا از تو پوزش بخواهم که این گونه تجدید پیمان می کنم و می گویم که تو را بیش از سلامتی و خوشبختی در این دنیا و پس از آن دوست دارم.

هر کاری که می کنی بر افسون و زیباییت در چشم من می افزاید و گرچه هفت سال ملال آور در آرزوی وصل تو سختی کشیده ام و ناامیدانه در آتش حسد و حسرت سوخته ام، اما هر دقیقه که تو را می بینم باز هم مهر و افسون تازه ای در تو می یابم. بنگر که چقدر دوستت دارم و به خاطر تو چگونه حاضرم که دست به هر کار خطیری بزنم یا از هر موهبت چشم بپوشم.

 

اگر از آن من نباشی سیه روز می شوم. تنها دانستن اینکه کی زمان خوشبختی من فرا می رسد می تواند سال های آتی عمر مرا قابل تحمل سازد. یکی دو کلام آرام بخش به من بگو. در غیر این صورت دیگر هرگز به من نگاه نکن زیرا نمی توانم امتناع سرد تو را در پی نگاه گرمت تحمل کنم.

در این لحظه دلم برایت پر می زند و اگر نتوانم به تو برسم آرزو می کنم تا وقتی که دیگر هرگز نتوانم شکایتی بکنم همچنان مشتاق و پردرد بمانم.

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 26 مهر 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

صبح پنج شنبه ۱۸۳۴

ماری! ماری!
بگذار این نام را صد بار بلکه هزاران بار تکرار کنم،
سه روز است که این نام در درونم خانه کرده
بر من چیره گشته
و وجودم را به آتش کشیده است.
من به تو نامه نمی نویسم.
چرا که درست در کنار تو هستم.
تو را میبینم.
صدایت را می شنوم…
ابدیت در آغوش توست و بهشت و دوزخ نیز
همه چیز در درون توست و در تو صد چندان شده…
آه، بگذار در هذیان خویش خوش باشم.
دیگر این جهان تنگ پست محتاط کفاف مرا نمی دهد.
باید باده زندگی را تا به آخر سر کشیم.
عشق هامان، غصه هامان و هر آنچه که هست…
آه، باور داری که من توان از خود گذشتگی،
پاکی شکیبای و پرهیزگاری را دارم؟
بگذار از این قصه بگذریم
بر توست که جویا شوی و تصمیم بگیری
تا آنگونه که صلاح می دانی مرا برهانی.
بگذار دیوانه و مدهوش بمانم.
زیرا تو نیستی که به من یاری رسانی.
دریغا…
کاش اکنون می شد با تو سخن بگویم.
ای کاش می شد!
ای کاش!!!

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 26 مهر 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

نامه فرانتس لیست به کنتس

فرانتس لیست (۸۶ – ۱۸۱۱) نابغه خردسال مجارستانی بدل به یکی از نام آورترین آهنگسازان قرن نوزده گردید. در سن شش سالگی استعداد استثنایی خود را در موسیقی به نمایش گذاشت. اولین کنسرت خود را در سن نه سالگی اجرا کرد و یازده ساله بود که اولین پیس پیانوی خود را نوشت و آن را در حضور برخی از معروف ترین موسیقی دانان اروپا اجرا کرد. وی پاریس را با اجراهای استادانه خود یکباره مسخّر کرد. طی سالهای اقامت در پاریس با کنتس زیبا و جوان، ملاقات کرد که در آن هنگام تازه از همسرش جدا شده بود. کنتس با دیدن لیست دیوانه وار عاشق او شد و در نهایت با وی ازدواج کرد.

او در زندگی دو عشق بزرگ داشت : کنتس مری دگول و پرنسس کارولین سین وینگنشتاین آثاری همچون سونات پیانو در سل ماژور و سمفونی دانته، او را یکی از مشهورترین آهنگسازان دوران خود ساخت. وی مردی با احساسات و اعتقادات شدید مذهبی بود و در کسوت روحانیت در سن هفتاد و چهار سالگی در بایروت باواریا با زندگی وداع کرد.

 

قلب من سرشار از احساس و شادی است! نمی دانم چه لطافت طبع آسمانی، چه لذت بی نهایتی در آن نفوذ کرده است که وجودم را به آتش می کشد. گویی تاکنون عاشق نبوده ام! به من بگو این آشفتگی عجیب، این نمونه بیان نشدنی شادی و شعف، این لرزش های الهی عشق از کجا می آیند؟ آه، خواهر، فرشته، زن، ماری سرچشمه تمام اینها خود تو هستی! اینها مسلما چیزی جز پرتویی ملایم از روح آتشین تو نیست با اینکه قطره اشکی پنهان و غم بار است که که مدت هاست در سینه من جاگذشته ای.

خدایا! خدایا! به ما رحم کن و هرگز ما ار از هم جدا نکن! چه می گویم؟ ایمان ضعیفم را ببخش. تو هرگز ما را از هم جدا نمی کنی. خداوند! تو جز رحمت برای ما چیزی نمی فرستی… نه، نه، بیهوده نیست که روح و جسم ما برانگیخته شده و با کلام تو ابدی می شود. کلام تو که در ژرفای وجود ما فریاد بر می آورد پدر، پدر… دست ما را بگیر و قلب شکسته ما را به پناهگاه امن خود ببر. آه، تو را شکر می گوییم و برای هر آنچه به ما داده ای و پس از این به ما عطا خواهی کرد تو را ستایش می کنیم.
آمین. آمین.

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 26 مهر 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

نامه لیدی کیمورا شینگاری به همسرش

لیدی کیمورا شینگاری همسر لرد کیمورا شینگاری فرماندار ناگاتو در قرن شانزدهم میلادی، قهرمان آرمانی مردم ژاپن بود. در این نامه خانم شینگاری که حس می کند همسرش در جنگ کشته می شود، ترجیح می دهد جان خود را بگیرد و سفر زندگی را به تنهایی ادامه ندهد
می دانم وقتی که دو مسافر در سایه یک درخت پناه می گیرند و از یک درخت، عطش خود را فرو می نشانند این بدان معنی است که کارهای آنها تمام ماجرا را در زندگی گذشته آنها تعیین کرده است. در چند سال گذشته من و شما زیر یک سقف زندگی کرده ایم و چنین می خواستیم که با هم زندگی کرده و پیر شویم و من مثل سایه خودتان به شما پای بند شده ام. باور من چنین بوده است و فکر می کنم شما هم در زندگی ما همین گونه فکر کرده اید.

اکنون که از تصمیم شما در انجام آخرین اقدام تهور آمیز مطلع شده ام، گرچه نمی توانم در افتخار آن لحظه بزرگ با شما سهیم باشم، اما از دانستن آن به وجد آمده ام. می گویند در شب آخرین مبارزه، ژنرال چینی زیانگ یو، گرچه جنگجوی بسیار شجاعی بود، از اینکه همسرش را ترک می کرد به شدت غصه دار شده بود.

 

و در سرزمین خودمان نیز کیویوشینا کا به خاطر جدا شدن از بانو ماتسودونو شکوه می کرد. اینک دیگر امیدی ندارم که بتوانم دوباره در این دنیا در کنار شما باشم و همچون پیش کسوتانمان بر آن شده ام که تا شما هنوز زنده اید گام آخر را بردارم. در انتهای راهی که به آن را مرگ می گویند چشم انتظار شما خواهم بود.

استدعا دارم هرگز، هرگز آن هدیه بزرگی را که به ژرفای اقیانوس و بلندای کوه است فراموش نکنید. هدیه ای که ولینعمت ما شاهزاده هیدیوری سال هاست به ما عطا فرموده.

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 26 مهر 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

هنری چهارم به گابریل دستر

هنری چهارم (۱۶۱۰ – ۱۵۵۳) اولین پادشاه بوربون فرانسه بود. او کشورش را که به خاطر اختلافات مذهبی از هم پاشیده بود دوباره متحد ساخت. از سال ۱۵۷۲ پادشاه ناوار و از سال ۱۵۸۹ پادشاه فرانسه شد. در میدان جنگ سربازی بی نظیر و در سر میز مذاکره، مذاکره کننده ای ماهر بود. این نامه را از میدان جنگ به گابریل دستر نوشته است.
یک روز تمام صبورانه در انتظار رسیدن خبری از شما بودم، برای رسیدن نامه لحظه شماری می کردم. غیر از این هم سزاوار نبوده است. ولی دلیلی ندارد که یک روز دیگر هم به انتظار بنشینم مگر اینکه خدمتکارم تنبلی کرده یا اسیر دشمن شده باشند چون که جرات نمی کنم به شما خرده بگیرم، ای فرشته زیبای من : از عشق و علاقه شما نسبت به خودم مطمئن هستم البته این نیز بدین خاطر است که عشق و شوق من نسبت به هیچ کس هرگز بیش از این نبوده، به همین دلیل است که در همه ی نامه هایم این جمله ترجیع بند کلام من شده است: بیا، بیا، بیا ای معشوق عزیزم.

 

کرم نما و فرودآ و به مردی افتخار بده که اگر آزاد بود هزاران فرسنگ راه می پیمود تا خود را به پایت اندازد و دیگر هرگز از پیش پایت بر نمی خاست. اگر مایل باشید از اینجا خبری بگیرید باید بگویم که آب درون خندق ها را خشک کرده ایم اما توپ ها که تا روز جمعه به خواست خداوند در شهر شام خواهیم خورد در جای خود مستقر نمی شوند.

فردای روزی که به مانت برسی، خواهرم به آته یعنی همان جایی که هر روز از لذت دیدار شما برخوردار می شوم، وارد خواهد شد. یک دسته شکوفه پرتقال را که هم اینک به دستم رسیده پیشکش می فرستم. دست کنتس (خواهر گابریل، فرانسوا) و دست دوست عزیزم (خواهر هنری، کاترین) را اگر آنجا باشند می بوسم و در مورد شما عشق نازنینم باید عرض کنم که بر خاک پایتان یک میلیون بار بوسه می زنم.

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 26 مهر 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

زیباترین نامه عاشقانه جک لندن

جک لندن (۱۹۱۶ – ۱۸۷۶) یکی از پرطرفدارترین نویسندگان و قهرمانان محبوب آمریکا بود. مشاغل گوناگونی را امتحان کرد و هرگز از ماجراجویی روی گردان نبود. با وجود اینکه متاهل بود، خیلی زود با آنا استرونسکی که او هم نویسنده بود رابطه عاشقانه برقرار کرد. این ماجرا نهایتا به طلاق او از همسرش ختم شد. شگفت اینکه که لندن مصرانه چنین ابراز می کرد که به عشق اعتقادی ندارد؛ اما این نامه نشانه هایی از عشق را در وجود او آشکار می سازد.
*****
آنای عزیزم

آیا من گفتم که می توان انسان ها را در گروه هایی طبقه بندی کرد؟ خب اگر من هم گفته باشم بگذار آن را اصلاح کنم. این گفته در مورد همه انسان ها صدق نمی کند. تو را از خاطر برده بودم برای تو نمی توانم جایگاهی در این طبقه بندی پیدا کنم. تو را نمی توانم درک کنم. ممکن است لاف بزنم که از هر ده نفر، در شرایط خاص. می توانم واکنش نه نفر را پیش بینی کنم یا اینکه از هر ده نفر از روی گفتارها و رفتارها تپش قلب نه نفر را تشخیص دهم. اما به دهمین نفر که می رسم ناامید می شوم. فهم واکنش و احساس او فراتر از توان من است. تو آن نفر دهم هستی.

آیا هرگز دو روح گنگ، ناهمگون تر از ما به هم پیوند خورده اند؟! البته شاید احساس کنیم نقاط مشترکی داریم. اغلب چنین احساسی داری و هنگامی که نقطه مشترکی با هم نداریم باز هم یکدیگر را می فهمیم و در عین حال زبان مشترکی نداریم. کلمات مناسب به ذهن ما نمی رسد و زبان ما نامعلوم است. خدا حتما به لال بازی ما می خندد…

تنها پرتو عقلی که در کل این ماجرا دیده می شود این است که هر دوی ما طبعی عالی داریم. اینقدر عالی که همدیگر را درک کنیم. آری، اغلب همدیگر را درک می کنیم اما بسیار مبهم و تاریک. ماند ارواح که هرگاه در وجودشان شک کنیم، پیش چشم ما مایان می وند و حقیقت خود را بر ما نمایان می سازند. با این وجود خودم به آنچه گفتم اعتقاد ندارم (!) چرا که تو همان دهمین نفری که نمی توانم حرکات یا احساساتش را پیش بینی کنم.

آیا نامفهوم حرف می زنم؟ نمی دانم. به گمانم که این طور است. نمی توانم آن زبان مشترک را پیدا کنم. آری ما طبیعتا عالی هستیم. این همان چیزی است که ارتباط ما را اصولا امکان پذیر ساخته است. در هر دوی ما جرقه ای از حقایق جهانی وجود دارد که ما را به سوی هم می کشاند با این وجود بسیار با هم فرق داریم.

می پرسی چرا وقتی به شوق می آیی به تو لبخند می زنم؟ این لبخند قابل چشم پوشی است… نه؟ بیشتر از سر حسادت لبخند می زنم. من بیست و پنج سال امیالم را سرکوب کرده ام. یاد گرفته ام به شوق نیایم و این درسی است که به سختی فراموش می شود. دارم این درس را فراموش می کنم اما این کار به کندی صورت می گیرد. خیلی که خوشبین باشم فکر نمی کنم تا دم مرگ تمام یا قسمت اعظم آن را به فراموشی بسپارم.

اکنون که در حال آموختم درس جدیدی هستم، می توانم به خاطر چیزهای کوچک به وجد بیایم اما به خاطر آنچه از من است و چیزهای پنهانی که فقط و فقط مال من است نمی توانم به شوق بیایم، می توانم. آیا می توانم منظورم را به طور قابل فهم بیان کنم؟ آیا صدای مرا می شونی؟ گمان نمب کنم. بعضی آدم ها خودنما هستند. من سرآمد آنها هستم.

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 26 مهر 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

نامه عاشقانه شکسپیر به همسرش

ویلیام شکسپیر از بزرگترین درام نویسان انگلستان بود که آثار دوران نخستین حیاتش چندان قابل توجه نبود ولی چون به مرحله استادی و تکامل رسید به خلق آثار جاویدانی توفیق یافت البته بیشتر داستانهائی که این دارم نویس خلق کرده قبلاً به صورت نیمه تاریخ یا قصه و افسانه* به رشته تحریر درآمده بود از جمله نمایشنامه هاملت ۶ سال پیش از اینکه شکسپیر آن را به رشته تحریر و بر روی صحنه نمایش بیاورد در لندن به معرض نمایش گذاشته شد و نویسنده*اش فرانسوادوبلفورست یا ساکسوگراماتیسلامح بود البته چون آن نمایشنامه که تحت عنوان سرگذشت*های غم*انگیز بود در دست نیست تا بتوان میزان و نحوه اقتباس شکسپیر را تعیین کرد.
*****
وقتی که خاطرات گذشته در دل خاموشم بیدار می شوند بیاد آرزوهای در خاک رفته. اه سوزان از دل بر می شکم و غم های کهن روزگاران از کف رفته را در روح خود زنده می کنم.
با دیدگان اشکبار یاد از عزیزانی می کنم که دیری است اسیر شب جاودان مرگ شده اند.
یاد از غم عشق های در خاک رفته و یاران فراموش شده می کنم. رنج های کهن دوباره در دلم بیدار می شوند. افسرده و ناامید بدبختی های گذشته را یکایک از نظر می گذانم و بر مجموعه غم انگیز اشک هایی که ریخته ام می نگرم. و دوباره چنان که گویی وام سنگین اشک هایم را نپرداخته ام دست به گریه می زنم. اما ای محبوب عزیز من اگر در این میان یاد تو کنم غم از دل یکسره بیرون می رود. زیرا حس می کنم که در زندگی هیچ چیز را از دست نداده ام.
بارها سپیده درخشان بامدادی را دیده ام که با نگاهی نوازشگر بر قله کوهساران می نگریست.
گاه با لب های زرین خود بر چمن های سرسبز بوسه می زند و گاه با جادوی آسمانی خویش آب های خفته را به رنگ طلایی در می آورد.
بارها نیز دیده ام که ابرهای تیره چهره فروزان خورشید آسمان را فرو پوشیدند. مهر درخشان را واداشتند تا از فرط شرم چهره از زمین افسرده بپوشاند و رو در افق مغرب کشد.
خورشید عشق من نیز چون بامدادی کوتاه در زندگی من درخشید و پیشانی مرا با فروغ دلپذیر خود روشن کرد. اما افسوس. دوران این تابندگی کوتاه بود زیرا ابری تبره روی خورشید را فرا گرفت. با این همه در عشق من خللی وارد نشد زیرا می دانستم که تابندگی خورشید های آسمان پایندگی ندارد.

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 26 مهر 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

نامه ی نیما به عالیه

بانو،بانوی بخشنده ی بی نیاز من!

 

این قناعت تو دل مرا عجب می شکند…
این چیزی نخواستنت و با هر چه که هست ساختنت…
این چشم و دست و زبان توقع نداشتنت و به آن سوی پرچین ها نگاه نکردنت…
کاش کاری می فرمودی دشوار و ناممکن،که من به خاطر تو سهل و ممکنش می کردم…
کاش چیزی می خواستی مطلقا نایاب که من به خاطر تو آن را به دنیا ی یافته ها می آوردم…
کاش می توانستنم هم چون خوب ترین دلقکان جهان تو را سخت و طولانی و عمیق بخندانم…
کاش می توانستم هم چون مهربان ترین مادران رد اشک را از گونه هایت بزدایم….
کاش نامه یی بودم ، حتی یک بار با خوب ترین اخبا…
کاش بالشی بودم ، نرم، برای لحظه های سنگین خستگی هایت…
کاش ای کاش اشاره ای داشتی، امری داشتی،نیازی داشتی،رویای دور و درازی داشتی…

آه که این قناعت تو دل مرا عجب می شکند….

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 26 مهر 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

لودیگ فون بتهوون به زنی ناشناس

لودیک فون بتهوون (۱۸۲۷ – ۱۷۷۰) یکی از مشهورترین و اسرارآمیزترین آهنگ سازان تاریخ در سن ۵۷ سالگی در گذشت و رازی بزرگ را با خود به جهان دیگر برد. پس از مرگ وی نامه ای عاشقانه در وسایلش پیدا شد. این نامه خطاب به زنی ناشناس نوشته شده است که بتهوون او را تنها با لقب “محبوب ابدی” خطاب کرده است.
شاید جهانیان هرگز نتوانند این زن اسرارآمیز را بشناسند یا موقعیت و شرایط رابطه عاشقانه این زن و بتهوون را دریابند.
نامه بتهوون تنها چیزی است که از عشق او به جا مانده است. عشقی که به اندازه موسیقی اش پر احساس بوده است، همان موسیقی پر احساسی که بتهوون را پرآوازه کرد. آثاری مانند “سونات مهتاب” علاوه بر بسیاری از سمفونی های او به وضوح داستان غم انگیز رابطه ای را نشان می دهد که هیچگاه آشکار نشد.
فرشته من، تمام هستی و وجودم، جان جانانم. امروز تنها چند کلمه، آن هم با مداد برایم نوشته بودی که تا قبل از فردا وضعیت جا و مکان تو مشخص نمی شود. چه اتلاف وقت بیهوده ای! چرا باید این غم و اندوه عمیق وجود داشته باشد؟ آیا عشق ما نمی تواند بدون اینکه قربانی بگیرد ادامه پیدا کند؟ بدون اینکه همه چیزمان را بگیرد؟ آیا می توانی این وضع را عوض کنی – اینکه من تماما به تو تعلق ندارم و تو هم نمی توانی تمام و کمال از آن من باشی؟
چه شگفت انگیز است! به زیبایی طبیعت که همان عشق راستین است. بنگر تا به آرامش برسی، عشق هست و نیست تو را طلب می کند و به راستی حق با اوست. حکایت عشق من و تو نیز از این قرار است. اگر به وصال کمال برسیم، دیگر از عذاب فراق آزرده نخواهیم شد.
بگذار برای لحظه ای از دنیا و مافیها رها شده و به خودمان بپردازیم. بی گمان یکدیگر را خواهیم دید. از این گذشته نمی توانیم آنچه را که در این چند روز در مورد زندگی ام پی برده ام در نامه بنویسم. اگر در کنارم بودی هیچ گاه چنین افکاری به سراغم نمی آمد. حرف های بسیاری در دل دارم که باید تو بگویم.
آه لحظه هایی هست که حس می کنم سخن گفتن کافی نیست. شاد باش – ای تنها گنج واقعی من بمان – ای همه هستی من!
بدون شک خدایان آرامشی به ما ارزانتی خواهند داشت که بهترین هدیه است.

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 26 مهر 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

جان کیتس به فانی براونی

ای عزیزترین

امروز صبح کتابی در دست داشتم و قدم می ردم اما طبق معمول جز تو به هیچ چیز نمی توانستم فکر کنم. ای کاش می توانستم اخبار خوشایندتری داشته باشم. روز و شب در رنج و عذابم. صبح رفتن من به ایتالیا مطرح شده است اما مطمئنم اگر از تو مدت طولانی دور باشم هرگز بهبود نخواهم یافت. در عین حال با تمام سرسپردگی ام به تو نمی توانم خودم را راضی کنم که به تو قولی بدهم…

دلم بسیار در طلب توست. بی تو هوایی که در آن نفس می کشم سالم نیست. می دانم که برای تو اینچنین نیستم. نهف تو می توانی صبر کنی، هزار کار دیگر داری. بدون من هم می توانی خوشبخت شوی.

 

این ماه چگونه گذشت؟ به چه کسی لبخند زدی؟ شاید گفتن این حرف ها مرا به چشم تو بی رحم جلوه دهد ولی تو احساس مرا نداری. نمی دان عاشق بودن چیست. اما روزی خواهی فهمید. هنوز نوبت تو نشده است.

من نمی توانم بدون تو زندگی کنم. نه فقط خود تو، بلکه پاکی و پاکدامنی تو. خورشید طلوع و غروب می کند روزها می گذرد ولی تو به کار خود مشغولی و هیچ تصوری از درد و رنجی که هر روز سرتاپای مرا فرا می گیرد نداری. جدی باش. عشق مسخره بازی نیست. و دوباره برایم نامه ننویس مگر ان که وجدانت آسوده باشد. قبل از اینکه بیماری مرا از پا در آورد از دوری تو می میرم.

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 26 مهر 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

نامه های جان کیتس

جان کیتس (۱۸۲۱ – ۱۷۹۵) عمری کوتاه اما بسیار درخشان داشت. در سن ۲۳ سالگی فانی براونی را که در همسایگی او خانه داشت ملاقت کرد و دلباخته او شد. متاسفانه در آن زمان پزشکان بیماری سل را که نهایتا به مرگ او منجر می شد تشخیص داده بودند؛ بنابراین ازدواج آن دو ناممکن شد. گرمای عشق عمیق و خلل ناپذیر کیتس به فانی در این نامه که یک سال قبل از مرگ کیتس در رم نوشته شده است به خوبی احساس می شود.
فانی شیرینم
گاه نگران می شوی که نکند آنقدر که انتظار داری تو را دوست نداشته باشم. عزیزم، دوستت دارم همیشه و همیشه بی هیچ قید و شرطی. هر چه بیشتر تو را می شناسم، بیشتر به تو علاقمند می شوم. همه احساسات من حتی حسادت هایم ناشی از شور عشق بوده است. در پرشورترین طغیان احساسم حاظرم برایت بمیرم. تو را بیش از اندازه آشفته و نگران کرده ام. ولی تو را به عشق قسم، آیا کار دیگری می توانم بکنم؟ همیشه برای من تازه هستی. آخرین نسیم تو شاداب ترین و آخرین حرکات تو، زیباترین آنهاست.
به فانی براونی
بدون تو نمی توانم زندگی کنم. جز تو دیدار تو همه چیز را فراموش کرده ام، امگار زندگی ام دراینجا به پایان رسیده است. دیگر چیزی نمی بینم مرا در خودت ذوب کرده ای؟
حس می کنم در حال متلاشی شدن هستم… همیشه در حیرت بودم که چطور افرادی به خاطر دین شهید می شوند. از فکر آن بدنم به لرزه می افتاد. اما دیگر نمی لرزم. من هم می توانم به خاطر دینم شهید شوم. عشق دین من است. م توانم به خاطر آن بمیرم. می توانم به خاطر تو بمیرم. کیش من کیش مهر است و تو تنها اعتقاد من هستی. تو مرا با نیرویی که توان مقابله با آن را ندارم افسون کرده ای.
جان کیتس
داستان عشق جان کیتس و فانی براونی داستانی غمبار است. کیتس که از شعرای عمده قرن نوزدهم به شمار می آید در طول عمر کوتاه خود آثار مهمی همچون “قصیده ای درباره گلدان یونانی” را سرود.
کیتس در نوامبر ۱۸۱۸ فانی را ملاقت کرد و بلافاصله دلباخته او شد!!! این اتفاق خانواده فانی و دوستان کیتس را نگران کرد. آن دو به زودی مخفیانه نامزد کردند. اما کیتس در زمستان ۱۸۲۰ در سن ۲۵ سالگی چشم از جهان فروبست. او را همراه با نامه های ناگشوده از فانی که روی سینه و نزدیک قلبش گذاشته بودند به خاک سپردند.

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 26 مهر 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ

مغرورانه اشك ريختيم چه مغرورانه سكوت كرديم چه مغرورانه التماس كرديم چه مغرورانه از هم گريختيم غرور هديه شيطان بود و عشق هديه خداوند هديه شيطان را به هم تقديم كرديم هديه خداوند را از هم پنهان کرديم .

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to razeeshgh.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com