جک لندن (۱۹۱۶ – ۱۸۷۶) یکی از پرطرفدارترین نویسندگان و قهرمانان محبوب آمریکا بود. مشاغل گوناگونی را امتحان کرد و هرگز از ماجراجویی روی گردان نبود. با وجود اینکه متاهل بود، خیلی زود با آنا استرونسکی که او هم نویسنده بود رابطه عاشقانه برقرار کرد. این ماجرا نهایتا به طلاق او از همسرش ختم شد. شگفت اینکه که لندن مصرانه چنین ابراز می کرد که به عشق اعتقادی ندارد؛ اما این نامه نشانه هایی از عشق را در وجود او آشکار می سازد.
*****
آنای عزیزم
آیا من گفتم که می توان انسان ها را در گروه هایی طبقه بندی کرد؟ خب اگر من هم گفته باشم بگذار آن را اصلاح کنم. این گفته در مورد همه انسان ها صدق نمی کند. تو را از خاطر برده بودم برای تو نمی توانم جایگاهی در این طبقه بندی پیدا کنم. تو را نمی توانم درک کنم. ممکن است لاف بزنم که از هر ده نفر، در شرایط خاص. می توانم واکنش نه نفر را پیش بینی کنم یا اینکه از هر ده نفر از روی گفتارها و رفتارها تپش قلب نه نفر را تشخیص دهم. اما به دهمین نفر که می رسم ناامید می شوم. فهم واکنش و احساس او فراتر از توان من است. تو آن نفر دهم هستی.
آیا هرگز دو روح گنگ، ناهمگون تر از ما به هم پیوند خورده اند؟! البته شاید احساس کنیم نقاط مشترکی داریم. اغلب چنین احساسی داری و هنگامی که نقطه مشترکی با هم نداریم باز هم یکدیگر را می فهمیم و در عین حال زبان مشترکی نداریم. کلمات مناسب به ذهن ما نمی رسد و زبان ما نامعلوم است. خدا حتما به لال بازی ما می خندد…
تنها پرتو عقلی که در کل این ماجرا دیده می شود این است که هر دوی ما طبعی عالی داریم. اینقدر عالی که همدیگر را درک کنیم. آری، اغلب همدیگر را درک می کنیم اما بسیار مبهم و تاریک. ماند ارواح که هرگاه در وجودشان شک کنیم، پیش چشم ما مایان می وند و حقیقت خود را بر ما نمایان می سازند. با این وجود خودم به آنچه گفتم اعتقاد ندارم (!) چرا که تو همان دهمین نفری که نمی توانم حرکات یا احساساتش را پیش بینی کنم.
آیا نامفهوم حرف می زنم؟ نمی دانم. به گمانم که این طور است. نمی توانم آن زبان مشترک را پیدا کنم. آری ما طبیعتا عالی هستیم. این همان چیزی است که ارتباط ما را اصولا امکان پذیر ساخته است. در هر دوی ما جرقه ای از حقایق جهانی وجود دارد که ما را به سوی هم می کشاند با این وجود بسیار با هم فرق داریم.
می پرسی چرا وقتی به شوق می آیی به تو لبخند می زنم؟ این لبخند قابل چشم پوشی است… نه؟ بیشتر از سر حسادت لبخند می زنم. من بیست و پنج سال امیالم را سرکوب کرده ام. یاد گرفته ام به شوق نیایم و این درسی است که به سختی فراموش می شود. دارم این درس را فراموش می کنم اما این کار به کندی صورت می گیرد. خیلی که خوشبین باشم فکر نمی کنم تا دم مرگ تمام یا قسمت اعظم آن را به فراموشی بسپارم.
اکنون که در حال آموختم درس جدیدی هستم، می توانم به خاطر چیزهای کوچک به وجد بیایم اما به خاطر آنچه از من است و چیزهای پنهانی که فقط و فقط مال من است نمی توانم به شوق بیایم، می توانم. آیا می توانم منظورم را به طور قابل فهم بیان کنم؟ آیا صدای مرا می شونی؟ گمان نمب کنم. بعضی آدم ها خودنما هستند. من سرآمد آنها هستم.
|